مواجهه غرب واسلام سياسي در دوره معاصر (چيستي و چرايي آن) (3)


 

نويسنده: رضا خراساني *




 

3- تحليل رويارويي غرب واسلام سياسي
 

رويارويي اسلام و غرب پديده جديدي نيست و ريشه هاي تاريخي دارد. واکنش و هراس غرب همواره از رشد و گسترش اسلام بوده است. چه به عقيدة آنان از آغاز اسلام تاکنون چند مرحله غرب را به چالش کشيده است. قرن هاي اوليه هجري، جنگ هاي صليبي، توسعه امپراطوري عثماني و رشد اسلام گرايي و ارزش گرايي اسلامي در قلب اروپا و آمريکا همگي حاکي از هراس غرب از اسلام است. توسعه اسلام در قرون نخستين اسلامي (قرن هشتم ميلادي) نوعي هراس از اسلام و مسلمانان را در دنياي مسيحيت به ويژه در کشورهاي همچون ايتاليا، فرانسه و اسپانيا ايجاد کرد به طوري که حضورمسلمانان در اسپانيا و حکومت هاي اسلامي «اندلس» هشتصد سال به طول انجاميد در دوره جنگ هاي صليبي در قرون يازده تا سيزده ميلادي با اعلان جهاد عليه مسلمانان مواجهه غرب با اسلام و مسلمانان وارد دورة جديدي شد که همراه با فراز و فرودهايي از شکست و پيروزي براي مسلمانان و غربي ها همراه بود. سلطه امپراتوري عثماني بر بيزانس پايتخت روم شرقي در قرن پانزدهم ميلادي و تحت کنترل در آوردن بخش هاي وسيعي از اروپا، مسيحيان ارتدوکس را در مناطق گسترده اي تحت کنترل مسلمانان قرار داد. و قلمرو مسيحيت کاتوليک را هم مرز با مسلمانان ساخت و اين مصادف است با اوج شکوفايي تمدن اسلامي از جنبه هاي علمي، فرهنگي، سياسي و.. که تأثيرات شگرفي بر توسعة علمي و فرهنگي غرب برجا گذاشت.
پس از ظهور رنسانس در اروپا، به تدريج شاهد رشد و شکوفايي علمي و فني مغرب زمين و از سوي ديگرتوقف، انفعال و رکود در جهان اسلام هستيم. اين مسأله تا حدي از نگراني غرب نسبت به اسلام کاست. از اين زمان به بعد غرب حالتي تهاجمي به خود گرفت و روز به روز عناد و دشمني خود را با مسلمانان افزايش داد.
با پيروزي انقلاب اسلامي در ايران واحياي مجدد ارزش هاي اسلامي و بازيابي مجدد هويت اسلامي، موج احياگرايي در کشورهاي اسلامي آغاز گرديد. اين مسأله مجدداً موج هراس از اسلام و مسلمانان را در دل غرب زنده کرد و رويارويي اسلام و غرب مجدداً ابعاد جديدي يافت. از اين رو کشورهاي غربي با ابزارها و مکانيزم هاي سخت و نرم قدرت در پي خاموش نمودن شعله هاي اسلام در منطقه و جهان برآمدند و جنگ هاي گوناگوني به راه انداختند. اما با آغاز قرن 21 و مصادف شدن آن با واقعه يازده سپتامبر اين مواجهه فراگير تر شد و نظريه پردازان با ارائه تئوري هايي همچون «پايان تاريخ»، «جنگ تمدن ها» و.. درصدد تئوريزه کردن تهاجم غرب به جهان اسلام برآمدند. و بسياري از حملات تروريستي را در جهان به مسلمانان نسبت داده و موجب حمله به کشورهايي همچون عراق و افغانستان شدند زيرا خشونت گرايي را جزء ذاتيات اسلام دانسته و به مقابله برخاستند. بنابراين موج جديد اسلام ستيزي در جهان شکل گرفت. مراد از اسلام ستيزي تنها ضديت با مسلمانان نيست، بلکه به عنوان حمله به تماميت مذهب اسلام به عنوان مشکل اصلي جهان و معرفي دين اسلام به عنوان افراط گرايي است و اين مسأله حضوري جدي در جوامع غربي و رسانه هاي موثر بر افکار عمومي جهاني پيدا کرده است. براي مثال در يک بررسي مشخص شده است که بيش از 85% اخبار مربوط به مسلمانان و اسلام در تلويزيون ملي سوئد ضد مسلمانان و منفي است (1) از اين منظر در بسياري از درگيري ها مقصر اصلي را مسلمانان مي دانستند.
دو تمدن اسلام و غرب با توجه به تفاوت هاي هويتي و تاريخي مورد سنجش و ارزيابي قرار مي گيرند. اين دو تمدن در دوره هاي مختلف براساس نيازهاي استراتژيک خود به منازعه برخواسته و يا يکديگر را تهديد مي کنند. براين اساس منازعات آن دو را در دورة معاصر مبتني بر عناصر و نشانه هاي هويتي و تمدني استوار بوده و حاکي از آن است که اين گزاره ها و عناصر فرهنگي وهويتي است که کليد اصلي توليد منازعه در ساحت عمل است. بنابراين چرايي رويارويي غرب با اسلام سياسي يا اسلام گرايي در دوره معاصر را عناصر استراتژيک هويتي و تمدني بايد جست و جو نمود. و از سويي کليد ايجاد تفاهم و يا هرگونه رفع خصومت نخست در فهم بنيان هاي معرفتي و هويتي دو تمدن است. تا از طريق شناخت صحيح و يافتن اصول و شاخص هاي مشترک فرهنگي، ديني، و تمدني، راه هاي نزديکي به هم جهت رفع چالش ها و خصومت هاي تاريخي فراهم نمود.
از سويي آنچه امروزه در عالم واقعي رخ نموده است حاکي از تشديد شدن منازعات و تمدني بين اسلام و غرب است و مي توان گفت در هيچ دورة تاريخي پيچيدگي منازعات و گستردگي آن به ميزان شرايط امروزي نيست. و اين مسأله خود موجب هراس از يکديگر شده و زمينه هاي ظهور جنگ هاي بزرگ را فراهم مي کند. در حالي که در ساحت انديشه و نظر وجوه اشتراک فراواني در سطح تمدن بين اسلام و غرب وجود دارد که به نوعي مغفول مانده و يا منافع برخي در تضاد و تعارضات اين دو تمدن بوده و مانع از نزديکي آن دو مي شوند.
مذهب مهم ترين نهادي است که به لحاظ تاريخي توانسته است موجب نزديکي، يا دوري و يا صلح و جنگ در جهان شود و نقش ويژه اي در روابط بين کشورها و ملت ها ايفا مي کند. براي نمونه جنگ هاي صليبي طولاني مدت هرچند دغدغه هاي ديگري را تعقيب مي کردند لکن با نام دين و مذهب و احياي ارزش هاي و نمادهاي ديني بين دو تمدن اسلام و غرب رخ داد و همين طور بسياري از جنگ ها حتي در درون يک تمدن و در بين نحله ها و فرقه هاي خاص يک مذهب رخ داده است. و چه بسا مذهب، مهم ترين عامل بسيج اجتماعي و وحدت در مقابل تمدن ديگر است. به عبارت ديگر مذهب هم موجب همگرايي تمدني و هم واگرايي مي شود. از اين رو مي توان مذهب را مهم ترين نشانه و عامل دوري و يا نزديکي دو تمدن اسلام و غرب در دورة معاصر ناميد. آنچه امروزه اهميت بررسي مذهب را دو چندان مي کند، رشد جريان هاي احياگراي مذهبي در اسلام و غرب است. زيرا شواهد حاکي از اين است که بسياري از جوامع از دهه هاي آخر قرن بيستم به بعد، در روند مذهب گرايي و ارزش گرايي ديني قرار گرفته اند و اين مسأله زمينة بازسازي، بازيابي هويت را در تمدن هاي مختلف به ويژه اسلام و غرب فراهم آورده است.
چرا که شاهد تأثيرگذاري ارزش ها و هنجارهاي مذهبي در درون سيستم و نظام هاي سياسي به ويژه در قانون گذاري و سياست گذاري هاي کشورها در سطح نظام بين الملل هستيم و موجب مذهب گرايي نه تنها در بين مردم، بلکه نخبگان سياسي و علمي کشورها را تحت تأثير قرار داده و به آن گرايش پيدا کردند و آشکارا مي توانند عقايد مذهبي خود را حتي در وضع قوانين عادي کشورهاي خود اعلام و بکار گيرند. در حالي که در گذشته به ويژه از رنسانس به بعد تحت تأثير انديشه هاي سکولار حتي از اظهار گرايشات مذهبي خود در عرصة اجتماع و سياست محروم بوده اند. بنابراين رشد مذهب گرايي در اسلام و غرب حاوي پيامدهاي فراواني در ساحت نظر و عمل مي باشد.
در شرايط کنوني آنچه موجب تعارضات در سطح تمدني بين اسلام و غرب شده است حس خود برتربيني و سلطه جويي تمدن غرب است، زيرا غرب احساس مي کند آخرين مدل هاي ادارة يک زندگي سعادتمندانه را کشف نموده، به طوري که از قابليت هاي موثري در اداره جهان برخوردار است. از اين رو، درصدد اشاعه و صدور الگوهاي سياسي، اقتصادي و فرهنگي خود در قالب ارزش ها و هنجارهاي مدرن به جهان است تا از اين طريق ارادة خود را بر ساير کشورها تحميل نمايد. هرچند برخي از سطحي نگران، تضاد اسلام و غرب را تنها به ساحت هاي اقتصادي تقليل داده اند و ابعاد فرهنگي، ارزشي، سياسي و... را يا مورد غفلت قرار داده و يا نشأت گرفته از نگاه سطحي آنان به اين موضوع دارد، اما اين مسأله عمق و ژرفاي بيشتري دارد. حال اسلام گرايان در غرب و گفتمان هاي اسلام سياسي در کشورهاي اسلامي در مقابل اين نگرش به مقابله برخاستند و درصدد بازسازي هويت اسلامي- ملي خود در کشورهاي اسلامي مي باشند، چه مهم ترين جوهرة اين تعارضات تمدني، هويتي است.
از سويي با فروپاشي شوروي و پايان جنگ سرد، دنياي غرب نيازمند غيرت سازي هاي نويني بود تا همواره دشمن فرضي را براي شهروندان خود برجسته سازي نمايد. از اين رو به ياري تئوري ها و نظريه ها سياسي دشمناني در سطح تمدني توليد نموده که اصلي ترين آنان، اسلام گرايي يا اسلام سياسي در درون تمدن اسلامي است. به نظر مي رسد پژوهشگران حوزه فرهنگ و تمدن در غرب کوشش مي کند تا شکل خاصي از روابط بين کشورها ايجاد کنند که بر قالب هاي هويتي و فرهنگي مبتني باشد، و عمدة تعارضات اسلام و غرب هم ريشه هاي فرهنگي و هويتي دارد. از اين رو فهم اين ساحت از خاستگاه هاي توليد کنش و رفتار در سطح جهاني حائز اهميت است.
بنابراين ارتباط بين اسلام گرايي و پديده مدرنيته مسأله پيچيده اي است. چه هم اسلام گرايي در دهه هاي گذشته تحولات و تطوراتي به خود ديده است و هم شرايط دنياي متجدد پيچيده تر شده است. اما مي توان گفت بنياد تمدن جديد غرب و مدرن براساس فاعليت و عامليت انسان در سطح همگاني استوار است. چه تکنولوژي جديد چيزي جز دخل و تصرف موثر انسان ها در طبيعت نيست، که خود بر پايه توانمندي و فاعليت نوع بشر صورت بندي شده است. و همين طور احساس ذي حق بودن در خصوص مشارکت فعال در حوزه هاي عمومي به نوبة خود ريشه در فاعليت و عامليت قاطبة مردم دارد. بنابراين مدرنيته انسان را موثرترين سازندة تمدن تلقي مي کند.
از سوي ديگر اديان ابراهيمي نيز همواره مفهوم عامليت و فاعليت انسان ها را به طور ضمني در خود حمل کرده اند و در مسير درست تاريخي خود در برهه اي اين مفهوم را از حالت بالقوگي به بالفعل در آورده اند. انسان در انديشه اسلامي به عنوان خليفه الله در زمين و تمدن ساز مي باشد.
در برخي از جغرافيايي جهان اسلام به نظر مي رسد که عامليت انساني از بطن خود اسلام در حال رسيدن به منصه ظهور است براي نمونه انقلاب اسلامي ايران حاکي از نقش مردم در ساختن جامعه و تمدن اسلامي در دنياي جديد است و آنچه درايران اتفاق افتاده است حاکي از رشد بسيار سريع احساس توانمندي مردم و فعاليت انساني در دستيابي به اهداف و حقوق انساني است. اما در ديگر جوامع اسلامي اين فرايند به کندي صورت مي گيرد. براي نمونه، اسلام گرايان در مصر تا حد کمتري روي فاعليت انساني در ساختن تمدن اسلامي تأکيد کرده اند و در نتيجه جنبش هاي اسلامي سلفي، کمتر به نوآوري بشري در ايجاد تمدن روي آورده اند.
آنچه فاعليت و عامليت انساني در تمدن اسلامي را با مشابه آن در تمدن غرب متمايز مي کند اين است که ساختار شکل گيري فاعليت انسان از طريق ذات الهي توليد آن چنان نظام خودکفايي مي کند که تا حدود زيادي درهاي خود را به روي تأثيرپذيري از خارج مي بندد زيرا نظام فکري – منتج از اديان و مذاهب توحيدي که توانمند شدن انسان ها را يکي از اهداف اصلي ولي ضمني خود مي شمارد نظامي است بسيار مقتدر که کمتر تأثير بنيادي از خارج مي پذيرد. به همين روي وارد کردن مباني مدرنيته از غرب در جهان اسلام، در اکثر موارد امري دشوار به نظر مي رسد. اما تمدن هاي ديگري همچون ژاپن، چين، کره که فاقد مؤلفه هاي قوي عامليت انسان ها بوده اند بسيار راحت تر مباني مدرنيته را از غرب اخذ کرده اند و براساس تجربه تاريخي خود نوعي تجدد را در کشورهاي خود سامان دادند.
بنابراين ورود ارزش ها و هنجارهاي مدرنيته به جغرافياي جهان اسلام موجب شکل گيري کانون هاي مقاومت در اين کشورها شده از اين رو دغدغه تمدن غرب از توسعه و پيشرفت جنبش هاي اسلام گرا در کشورهاي اسلامي اين است ک اگر اسلام گرايان قدرت را به دست گيرند، درباره رابطه با فرهنگ و تمدن غرب چه خواهند کرد؟ چه اقدامي در مقابل غرب انجام خواهند داد، آيا رويه هاي کنوني مواجهه آنان با غرب تغيير خواهد کرد؟ آيا اسلام سياسي و احيايي اقدام به تلاش براي حفظ هويت خود و صيانت آن از گزند ارزش هاي غربي خواهد کرد؟
برخي از تحليل گران به ويژه پس از 11 سپتامبر 2001، اسلام گرايي را به عنوان اوج تفکر غيرعقلاني، اقتدار طلب و ضد دموکراتيک مي شناسند. و برخي ديگر آن را همچون پديدهاي منزوي مي نگرند و دربارة ماهيت و اهداف آن پرسش مي کند و در اين بين فراموش مي کنند که تحولات جهاني و تأثيرات جنبي آنها در پيدايش و فعال سازي اسلام سياسي موثر بوده اند.
به نظر نويسندگان غربي، آنچه که به عنوان ارزش هاي غربي ناميده مي شود، مانند آزادي، دموکراسي و فرد گرايي از ديد مردمان کشورهاي اسلامي همچون حرف هاي تو خالي تلقي مي شود. و از سويي ناموفق ماندن اقتصاد و نبود وحدت اجتماعي در اين کشورها را به وجود حاکمان فاسد نسبت مي دهند. (2) بدون اشاره به اين که نخبگان حاکم اغلب به کمک غرب به حاکميت دست پيدا کردند.
اسلام گرايي و احيا گرايي اسلامي عمدتاً با تفاسير متعددي روبروست. يکي از مهم ترين تفاسير غربي از جنبش اسلام گرايانه، اين ادعاست که بحران هاي اقتصادي و اجتماعي تنها علت ظهور جنبش هاي اسلام گرا در کشورهاي اسلامي است. در دهه هاي اخير پژوهش هاي غربي متعددي به منظور بررسي حرکت اسلام گرايي و فهم اين پديده و ويژگي ها، مراحل رشد و نمو و بنيان هاي اين قرائت از اسلام ارائه شده است. لکن هر کدام با توجه به دغدغه هاي سياسي، امنيتي و استراتژيکي موضوع را مورد بررسي قرار داده اند. با وجود اين در غالب نگرش ها و پژوهش هاي غربي به استثناي برخي ها تحقيقات عميق، تقريباً مي توان گفت که عمدتاً پديدهاسلام گرايي معاصر و توسعه روز افزون آن را با تمرکز بر ابعاد اقتصادي و اجتماعي آن تفسري مي کنند و ابعاد اجتماعي و اقتصادي تنها علت رشد پديدة سلام گرايي تلقي مي کنند. اين تحليل حتي در ميان نويسندگان مسلمان نيز شايع شده است. در سال هاي اخير بسيار ديده مي شود که برخي مي کوشند تا ميان حرکت ها و جنبش هاي مربوط به بيداري اسلامي از يک سو و فقر و بحران هاي اقتصادي و اجتماعي، ارتباط برقرار نمايند. اين رويکرد بيانگر آن است که پديده اسلام گرايي، زبان گوياي بحراني است که جهان اسلام به ويژه در جنبه هاي اقتصادي و اجتماعي خود با آن مواجه است. آنچه در اين تفسير نمايان است، عدم اصيل دانستن پديدة اسلام گرايي است. و در صورت گذار از بحران هاي اقتصادي و اجتماعي مردم از اسلام گرايي دست برخواهند داشت. اين تحليل در بين نويسندگان عرب از جمله «صالح بوليد مراکشي»، «رفعت سيد مصري» و عفيف الاخضر تونسي، در ايجاد ارتباط ارگانيکي ميان بحران هاي اقتصادي و اجتماعي از يک سو و ظهور جنبش هاي اسلام گرايانه از سوي ديگر، رايج و شاخص تر است. (3)
اما اين تحليل ناکافي به نظر مي رسد. چه اين گونه تفسير، يک پديده گسترده را که از لحاظ جغرافيايي ازغرب تا شرق اسلامي را به يک عامل واحد (عامل اقتصادي و اجتماعي) تقليل مي دهد. در حالي که اوضاع اقتصادي و اجتماعي در اين گستره جغرافيايي کاملاً متفاوت است تا جايي که برخي از کشورهاي اسلامي بيشترين درآمد سرانه ملي را در سطح جهان دارا هستند. به علاوه اين تفسير ساده انگارانه و سطحي است زيراحيات فرهنگي و روحي انساني را با وجود غنا و تنوع آن، به عامل واحدي، اقتصادي يا اجتماعي باز مي گرداند که ريشه در گرايشات چپ دارد. بنابراين هرچند وجود اين معيارها در تحليل فراز و فرود اين جنبش هاي اسلام گرا قابل انکار نيست لکن آن را به عنوان عنصر اساسي نمي توان تلقي نمود چه رسد به اين که تنها عامل به حساب آوريم. بنابراين برخلاف تفسير اجتماعي و اقتصادي، مي توان پديد اسلام گرايي را به عنوان يک جنبش و احياي ذاتي تفسير کرد که جهان اسلام امروز با آن مواجه است.

پي‌نوشت‌ها:
 

*- دانش آموخته حوزه علميه قم ودانشجوي دکتري علوم سياسي دانشگاه باقرالعلوم(ع)
1- به نقل از
Larson, Garah, The Impact of Global conficits on local contexts: muslims is Sweden After 9/11, Islam and Christian muslim Relation, vol, 16, No,10, pp, 29- 89, p.80.
2- کلاوديا هايت، نبرد فرهنگ ها با افسانه رويارويي، ترجمه لطفعلي سمينو، ص 4.
www.Negaresh,de/ didgah/ lot-clash of-cultaers.htm
3- نور الدين العويديدي، اسلام گرايي و احياي ديني، ترجمه زاهد ويسي، روزنامه همشهري، 9/ 8/ 83.
منبع: فصلنامه علمی ترویجی علوم سیاسی ش 49